معلم ها هم كه هميشه در مدرسه با ما حسابي چاق سلامتي مي كردند ؛ و به قول معروف كلي قربان صدقه هم مي رفتيم حالا براي ما قيافه مي گر فتند و اصلا به زير پاي مباركشان نگاه هم نمي كردند . به خصوص زنگ اول كه جغرافيا داشتيم ؛ از تصور اين كه آقاي صمدي با آن شكم گنده و خارج از محدوده اي كه آن را به زور جابجا مي كرد روزي بخواهد با استفاده از كامپيوتر جغرافيا درس بدهد از خنده روده بر شده بودم و پيش خودم فكر مي كردم آينده را كه نمي شود پيش بيني كرد ؛ شايد آقاي صمدي با استفاده از كامپيوتر فكري هم به حال شكم زه وار در رفته خود كرد .
از همه اين ها كه بگذريم مشهدي رضا مستخدم مدرسه كه معروف به مشتي خالي بند بود ؛ هم حرف هاي گنده تر از دهانش مي زد ؛ به طوري كه در هر جمله اي كه صحبت مي فرمودند ؛ حداقل چهار پنج تا اصطلاحات كامپيوتري از قبيل ؛ سي دي و سي پي يو و مانيتور و نمي دانم هزار تا كوفت و زهر و مار ديگر به كار مي بردند ؛ زنگ هاي تفريح هم كه مي شد ؛ چند چاي رنگ و رو رفته كامپيوتري مي ريخت وبراي معلمان به اتاق كامپيوتر مي برد .
كم كم ديگر آن ارتباط صميمي و نزديكي كه بين معلمان و مدير و دانش آموزان و خلاصه همه اعضاي مدرسه به چشم مي خورد ؛ داشت به دست فراموشي سپرده مي شد و اين با روحيات من و حميد و جواد اصلا جور در نمي آمد كه هيچ ؛ سازگاري هم نداشت . و ما همه چيز را از چشم اين غول بي شاخ و دم مي ديديم . ولي خيلي هم بي كار نبوديم و وقت و بي وقت نقشه هاي عجيب و غريبي طرح مي كرديم كه عقل جن هم به آن ها نمي رسيد ؛ ولي يكي پس از ديگري به شكست مي انجاميد .
ما كه به سه قلو هاي مدرسه معروف بوديم بلا و مصيبت نمانده بود كه بر سر هم كلاسي و مدير و معلم و مستخدم نياورده باشيم . به طورمثال آقاي اسدي بيچار معلم هنر را مي گويم ؛ ايشان عادت داشت به جاي اين كه در پاي تخته براي ما خطي بنويسد يا نقاشي طرح كند ؛ از وقتي كه وارد كلاس مي شد روي صندلي لم مي داد و گاه و بي گاه هم يك كوزه سفالي را مثلا به عنوان مدل نقاشي به سر كلاس مي آورد . و اصلا تا آن وقت ديده نشده بود كه براي يك بار هم كه شده سر كلاس قدم بزند ؛ تا اين كه ما تصميم گرفتيم درس عبرتي به ايشان بدهيم .
قبل از ورود ايشان به كلاس با چسب قطره اي كه به قول بچه ها تقريبا نامرئي بود سطح صندلي مبارك ايشان را كاملا آغشته كرديم ؛ آقاي اسدي بنده خدا هم از همه جا بي خبر طبق معمول بر روي صندلي نشست ؛ و هر بار كه جابجا مي شد ته دل ما بد جوري مي لرزيد ؛ ولي تا اواسط زنگ هيچ اتفاق خاصي نيفتاد ؛ تا اين كه در كلاس به صدا درآمد و مشتي خالي بند در حالي كه جاروي بلندي در دست داشت وارد كلاس شد و گفت : آقاي اسدي تلفن با شما كار دارد ؛ به محض اين كه آقاي اسدي از جا بلند شد صندلي مبارك هم در حالي كه به پشت ايشان چسبيده بود بلند شد ؛ ديگر سرتان را درد نياورم ؛ با صداي خنده بچه ها كه مثل زلزله بود همه چيز معمول شد ؛ و من و حميد و جواد مثل بچه آدم سرمان را پايين انداختيم و جلو دفتر آقاي رضايي به انتظلر تنبيه مانديم و اما بشنويد از اتاق كامپيوتر مدرسه كه در حقيقت همان انبار دخمه مانند و تاريك سال هاي قبل بود كه حالا عاقبت به خير شده بود ؛ و به جاي ميز و صندلي شكسته و تخته سياه و هزار تا آت و آشغال ديگر ؛ به قول مشتي خالي بند سه تا كامپيوتر آخرين سيستًم ؛ در آن جاي گرفته بود . و در انتهاي راه رو طبقه اول درست بغل دست آبدار خانه بود ؛ كه معلمان در گذشته هاي نه چندان دور در آن جا ؛ چاي و صبحانه تناول مي كردند و صداي خنده آن ها كه بي شباهت به شليك توپ ضدهوايي نبود ؛ دقيقا در سمت ديگر راه رو شنيده مي شد .
اما از روزي كه پاي كامپيوتر به مدرسه ما باز شده بود ؛ ديگر معلمان به محض شنيدن صداي زنگ بي اختيار و كاملا برنامه ريزي شده ؛ درست مانند يك آدم آهني ؛ به سمت اتاق كامپيوتر راه مي افتادند ؛ بدون اين كه توجهي به اطراف خود داشته باشند . بعضي وقت ها هم كه پشت در اتاق كامپيوتر گوش مي ايستاديم ؛ كلمات عجيب و غريبي مانند ويندوز و فايل و غيره و ذلك به گوشمان مي خورد كه اصلا سر در نمي آورديم . معلوم نبود كامپيوترها را براي ما به آورده بودند يا معلمهاي محترم .
تا اين كه پس از مدت ها نقشه كشيدن و چند فقره عمليات جاسوسي و اطلاعاتي ؛ يك روز صبح يواشكي حميد و جواد را به گوشه حياط بردم و گفتم : بچه ها امروز ديگر وقتش است ؛ حميد و جواد در حالي كه برق شيطنت از چشمانشان مي باريد گفتند : علي فكر همه جايش را كرده اي ؟ من هم در حالي كه ژست پوارو گرفته بودم گفتم : نقشه اين دفعه رد خور ندارد ؛ خيالتان راحت باشد ؛ و با هم روي آسفالت مشغول پياده كردن نقشه شديم .
زنگ آخر كه خورد بچه ها با سر و صداي عجيبي مدرسه را ترك كردند ؛ و ما سه نفر در حالي كه كمي هم ترسيده بوديم ؛ پشت ديوار دست شويي داخل حياط پنهان شديم ؛ وقتي خيالمان راحت شد كه همه رفتند ؛ آرام و با احتياط به سمت در راه رو به راه افتاديم . صداي جارو كردن مشهدي رضا از طبقه بالا به گوش مي رسيد ؛ و آن طور كه به نظر مي رسيد ؛ حالا حالاها به طبقه پايين نمي آمد .
من و جواد با خيال راحت به طرف اتاق كامپيوتر به راه افتاديم ؛ در حالي كه حميد به عنوان نگهبان پشت در راه رو پنهان شده بود . من دسته كليدي را كه از مدت ها قبل تهيه كرده بودم بيرون آوردم و به جواد دادم ؛ جواد هم كه در باز كردن قفل استاد بود ؛ با احتياط مشغول امتحان كردن كليدها شد ؛ ده دقيقه گذشته بود و در اتاق كامپيوتر هم چنان مقاومت مي كرد ؛ تا اين كه بالاخره يكي از كليدها چرخي خورد و جواد يك مرتبه هورايي كشيد كه من به سرعت جلوي دهانش را گرفتم ؛ نزديك بود از ترس زهره ترك بشويم ؛ ولي خوشبختانه مشهدي رضا كه در عالم كامپيوتري خودش سير مي كرد متوجه سر و صداي ما نشد . پس از سه بار چرخيدن كليد بالاخره در اتاق كامپيوتر باز شد ؛ و ما چشمانمان با جمال مبارك اين غول بي شاخ و دم منور شد ؛ ولي اي كاش كور مي شديم و هرگز چنين نمي شد ؛ چشمتان روز بد نبيند ؛ به محض اين كه وار اتاق كامپيوتر شديم ؛ با كمال تعجب مشاهده نموديم هر كدام از دبيران محترم به نوعي با اين موجود زبان بسته سر و كله مي زنند . به طور مثال آقاي اسدي مشغول نقاشي كردن در قسمت paint كامپيوتر كه مخصوص بچه هاست بود ؛ آقاي صمدي شطرنج بازي مي كرد ؛ آقاي رهگذر هم فيفا 98 ؛ و خلاصه هر كدام به نوعي مشغول خدمت به سنگر علم و دانش بودند . در اين هنگام آقاي رضايي مدير مدرنيته مدرسه هم با كابل مبارك سر رسيد ؛ و وقتي ايشان و ساير دبيران فهميدند كه ما به اصل مدرن شدن مدرسه پي برده ايم تصميم گرفتند درس عبرتي به ما و همه آن هايي بدهند كه مخالف مدرنيته شدن هستند .